« هوالرئوف »
خورشید را پوشانده اند
ابر های خاکستری
وغروب
از گوشه ایوان آویزان شده است
قلمم گر گرفته است...
قلمرو واژگانم چه تنگ ؛
ابر ،غروب...غروب...
***
خورشید را سوزانده اند
شراره های عطش
وخاکسترش
در دست باد های لجوچ
بهانه ای ایست برای وزش های کبود
ودست کودک همسایه
به خون بادبادکی آلوده ست
که در یک روز طوفانی...
***
وبادهمچنان سرسخت ولجوج
شاخه های صبح را چید...
وآسمان شب
ستاره را به خاک سپرد
وسر بر شانه کوه...
دلتنگیش را سکوت کرد
***
قلمم گُر گرفته است
ترانه هایم بر مدار نمی چرخند
واژه گانم در التهاب عجیبی
نماز باران می خوانند...
نماز باران...
_________________
هی...نوشت 1: می خواهم تو را نفس بکشم...
هی...نوشت 2:دل من هم نماز باران می خواند...
هی...نوشت 3: خدایااااااااا هوامو داری؟...